90/2/15
12:0 ص
<!-- /*
ابی خورد و دوباره زیر لحاف رفت . خوابش نبرد . دیر وقت بود . فقط صدای عو عو سگی از کوچه های دور شنیده میشد . دوباره غلطی زد و کلید ماهتابی بالای سرش را زد و ان را روشن کرد . شروع به نوشتن کرد . خیلی دلش میخواست سی سال زندگی در نداری و فقر و بیچارگی و درماندگی خود را بر روی کاغذ بیاورد . به اندازه یک قرن بر او گذشته بود . بر روی قلبش سنگینی میکرد . می خواست این دیوهای درونی اش را بیرون بریزد تا اسوده شود . باز دوباره در دلش اشوبی به پا شد . اخه بابای بدبختت سواد نداشت تو چی ؟ تو که درس خوانده بودی , سواد داشتی معلمم بودی و کتابخوان . اصلا تو را چه به زن شهر ؟ مگر در روستا زن قحطی بود؟ تو که اصلا زن نمی خواستی اصلا زن با روحیه ازاد تو سازگاری نداشت . باغ هم که داخل قلعه داشتی . پس چه مرگت بود که ان بیچاره پدرت را روانه خانه دختر خاله هاش وپسر خاله هاش کردی تا از دختر هایشان برای تو خواستگار ی کند . ان هم ادمهایی که به چشم حقارت به تو و ان بدبخت پدرت نگاه می کردند . اصلا تو می توانستی از پس دختر های انها بر بیایی .؟
باز دوباره تکانی خورد . بلند شد . مقداری اب نوشید . تنها بود . زنش 20 روز پیش رفته بود و بدون اجازه او صبح زود خانه را ترک کرد ه بود. به مشهد رفته بود و به باغ ویلایی پدرش رفته بود .
اخه بچه گدای دهاتی که سی سال از عمرت در گوشه ده در فقر و نداری و فلاکت گذرانده بودی , فکر کردی با یک لیسانس گرفتن می تونی دختر شاه پریان را هم بگیری ؟ تو را چه به یک دختری که یک عمر در رفاه و ثروت بوده ؟ اصلا نمی فهمی دی ؟ یا نمی خواستی بفهمی ؟ اصلا سارا می توانست که مزه فقر و نداری را بچشد . ؟ چرا دختر مردم را به خاک فلاکت و تباهی اند اختی؟
حسین هوشیار ساکن خراسان رضوی و شهر رشتخوار هستم . این وبلاگ را تقدیم تمامی علاقه مندان به صادق هدایت مینمایم . امیدوارم که از مطالب ان لذت ببرید.