90/2/15
12:0 ص
<!-- /*
اخه پسر جان اینها لقمه شما نیستند . دختر شهر به درد شما نمی خورد . بیا از همین دهات خودمان زن بگیر . مگه همین دختر های قلعه چه عیبی دارند . در هر خانه چند تا دخترند هر کدام یک خانه زن . حسین خنده ای به صورت سید حسن کرد . سید حسن همان همسایه روبروی شان بود . چند دختر را شوهر داده بود . سمیه و فهیمه هنوز در خانه بودند . حسین احمق تر از این حرفها بود که به حرف کسی گو ش کند . اصلا گوشش بدهکار این حرفها نبود . فکر می کرد حرفها ی سید حسن و بقیه دهاتیها از روی حسادت بود . سید حسن خداحافظی کرد و رفت . زنها همگی خود را اماده کردند و به همراه عروس در مینی بوس نشستند . حسین خودش به همراه دوستش اقای نظری و همکار دیگرش اقای بیک قرار بود با پیکان اقای نظری به مشهد بروند .
البته خود حسین هم تمایل به گرفتن زن از دهات خودشان داشت و به هیچ کس هم ایرادی نمی گرفت. قانع , زودباور , دهن بین و ساده لوح بود . چند سالی هم که در شهر درس خوانده بود نتوانسته بود ان حماقت روستایی خود را کنار بگذارد . مگر همین دختر های ده او را نمی خواستند . ولی او اصلا توی این عوالم نبود . باید راه خود را می رفت . راهی که با فکر محدود و بسته خود و پدرش در ان پا گذاشته بودند و معلوم نبود به کجا ختم می شد . ساعت یک بعد ا ز ظهر خواهرش خدیجه که عروس ا قای شیخ محمد شده بود را با سلام و صلوات تحویل خانه انها د ادند . نهار را هم همان جا صرف کردند . زن اقای شیخ هم تحویلی از انها گرفت که نگو و نپرس . برنج های خالی را در پیش انها گذاشتند و گوشت ها را پیش اقوام خودشان گذاشتند . ظهر به خانه مهندس زنگ زدند . انها نهار تدارک دیده بودند . و از انها خواستند که به خانه انها بروند . خانه مهندس در بلوار وکیل اباد بود . شب را قرار گذاشتند تا به انجا بروند و در مراسم بله و برون شرکت کنند . تا شب به خانه خواهرش فاطمه رفتند . مرحوم عمه حور ی هم بود . حسابی دور هم صحبت کردند . پدر حسین هم یکبار با او بحث کرد . نزدیک بود مراسم را لغو کند و به قلعه برگردد. پول می خواست تا هدیه ای برای عروس بخرد . با وساطت عمه حوری و فاطمه خواهر بزرگ حسین پدرش کوتاه امد . همگی گفتند نیاز ی نیست تا شب اول که هنوز هیچی قطعی نیست چیزی بخرند . شب اول فقط برای صحبت کردن است . اگر نیازی بود یک تکه از زمین ده را پشت قباله می اندازیم . حسین بلند شد و قدمی در داخل خانه زد و دوباره تو فکر بود . ای کاش همان روز پدرش همه چیز را بهه هم می زد . از ان روز به بعد بر نگرانیهای او افزوده شده بود. ان شب انها به خانه مهندس رفتند . دو طبقه ویلایی در شهرک لادن مشهد . خانه را بلد بودند . چند شب پیش با پدرش به انجا رفته بودند . مهمانان انها همان عمه حوری , پدر حسین , فاطمه و همکاران او بودند . ساختمان مهندس شیک و تمیز بود . همگی با تعجب نگاه می کردند . تا بحال چنان ساختمان ویلایی ندیده بودند . وسط حال بزرگ , مبل و صندلی بود و اشپز خانه ان به طرز زیبایی با چوب تزیین شده بود . همه دختران مهندس و دو زنش مشغول اشپزی بودند .
حسین هوشیار ساکن خراسان رضوی و شهر رشتخوار هستم . این وبلاگ را تقدیم تمامی علاقه مندان به صادق هدایت مینمایم . امیدوارم که از مطالب ان لذت ببرید.