90/2/15
12:0 ص
<!-- /*
هر چه در این سالها به جامعه ادمها نزدیکتر شده بود خود را منزوی تر کرده بود . از کوچکی هم در ده تنها و بی یاور بود . چون پذیرفته شدن در نظر دیگران به منظله داشتن پول بود و یا یک خانواده پولدار که او هم بی نصیب بود . تنها رفیق او در ده همان جواد گلو سوخته بود که در دو سالگی کاسه شیر را از روی چراغ بر روی خود ر یخته بود و گلویش سوخته بود و دیگر هم اصلا خوب نشد . اسم مادر بزرگش طاووس بود و به همین خاطر به او جواد طاووس می گفتند . کبوتر باز بود و فراری از مدرسه . پدرش حمامی ده بود و مادرش معصومه هم همیشه با او در حال قهر و نزاع بود .
از کوچکی هم همینطور به خاطر هر مساله کوچکی خود را می خورد .درپایین قلعه که بودند در خانه ای گلی می زیستند . ان زمان زندگی ها بد نبود . ریا و تزویر کمتر از حالا بود . جامعه تمیز تر بود . پدر حسین در همان سالها به جزیره کیش نیز می رفت و با همین مهندس در انجا کار می کرد . مهندس درس خوان نبود . سه کلاس خوانده بود . بعد با پدرش بحث می کند و از قلعه فرار می کند و پس از ده سال کار در جزیره با کیسه ای پول بر می گردد و تمام قلعه بالا را می خرد . از ان زمان که پولدار شده بود او را مهندس می گفتند و بعد تمام کارگران قلعه را می برد و در انجا به کار وامیدارد .
بعه هم با ساخت و پاخت با چند مهندس دیگر در ان شرکت , پول خوبی به روستا می اورد و مشهور می شود و چند چاه موتور اب هم حفر می کند .
مادر حسین یک زن سیده بدبخت بود و که عمر در دام یک دیو اسیر بود . یک روز هم وقتی پدر حسین در کنار مغازه حاج حبیب ایستاده بود, حسین دست در جیب پدرش می کند و کمی پول بر می دارد و بیسکویتی می خرد . پدرش هم شب او را در اغل گوسفندها به کنده درخت می بندد و تنبیه می کند . از مادربزرگش , حسین خاطرات خوبی داشت . زنی پاک و بی الایش بود . مومن و نماز خوان بود .
حسین هوشیار ساکن خراسان رضوی و شهر رشتخوار هستم . این وبلاگ را تقدیم تمامی علاقه مندان به صادق هدایت مینمایم . امیدوارم که از مطالب ان لذت ببرید.