90/2/15
12:0 ص
<!-- /*
ارامش و سکوت بود . نور چراغ برق داخل کوجه بر پرده سفید جلو پنجره می افتاد . داخل اتاقش روشن بود . هوا هم حسابی گرم بود . چند مرتبه بلند شد و سر یخچال رفت و اب سرد نوشید .
یک بطری برداشت و با لیوان در کنار تخت خود گذاشت . خانه در طبقه بالا و روبروی مدرسه بود . وسط شهر نبود و ارامش خوبی داشت . اتاق سه در چهار او یک تخت دو نفره , اینه و شمعدان و اشکاف لحافها را در خود جای داده بود . خودکار و دفتر هم با خود اورد تا اگر خوابش نگیرد شروع به نوشتن کند .
خیلی فکرش مشغول بود . تمام اتفاقات زندگی سی سال گذشته اش در جلوی چشمش رژه می رفتند . بخصوص این چند سال اخیر و مساله ازدواجش با دختر مهندس. تمام صحنه ها از جلو چشمش می گذشتند , انگار داشت فیلم زندگی خود را می دید . دایم خود را می خورد و سرزنش می کرد . اخه پسره نادان , مگر همان شب اول که با پدرت از دهات بلند شدی رفتی مشهد برای خواستگاری عقل و شعور نداشتی که داری چکار می کنی ؟ اصلا فرهنگ تو دهاتی امل به انها می خورد ؟ حال تو نفهمیدی پس پدرت که عمری ازش گذشته بود , 70 سال عمر داشت و تجربه کار با مهندس را هم قبل از انقلاب در جزیره کیش داشت . مگر او را نمی شناخت ؟ اصلا هما ن شب که به خانه انها رفتی با پدرت و تا سه نصف شب بیدار ماندی تا اقای مهندس از عیاشی و خوش گذرانی بیاید تا بلکه به توی احمق جواب بدهد , نفهمیدی که ادمی که تا سه نصف شب در باغهای مشهد با دوست و رفیقای خود ان هم در سن 60 سالگی دنبال عیاشی است , دخترش بدرد تو نمی خورد . لعنت بر شیطان . دوباره حسین بلند شد و به اشپز خانه رفت .
حسین هوشیار ساکن خراسان رضوی و شهر رشتخوار هستم . این وبلاگ را تقدیم تمامی علاقه مندان به صادق هدایت مینمایم . امیدوارم که از مطالب ان لذت ببرید.