90/2/15
12:0 ص
<!-- /*
علم چه مفهومی داشت برای ان مردم که یک عمر پول و پولدار را پرستیده بودند واسیر دیو پول بودند.در بعضی عروسیهای قوم و خویشان مهندس او به همراه خانواده اش می امد . همیشه در این روستا صحبت مهندس بود و تا قیام قیامت هم تمامی نداشت . مجتبی هم گاهی دیده می شد . دختر مجتبی زهره هم ان سالها کوچک بود . البته زیبا بود . گاهی هم زهره با مادرش به خانه ما می امد . بالاخره حسین راهی مشهد شد و پس از گذراندن دو سال معلم شد و به منطقه شرق کشور برگشت و در منطقه محروم خواف مشغول تدریس شد . در دو سالی که در مشهد بود خیلی دلش می خواست تا با مهند س هم دیداری داشته باشد .
انگار این مهند س یک کابوس بود برای حسین که او را کور و کر کرده بود . البته یکبار با پدرش به خانه انها رفتند . در بابک مشهد بودند . سعید از انها پذیرایی کرد. مهندس در طبقه پایین ساختمان بود و در پشت تلفن سرخ و سفید می شد . ما به طبقه بالا رفتیم مثل دو گدا.سعید با میوه و ناهار از ما پذیرایی کرد . سارا هم در همان لحظه از بیرون امد . چادر به سر بود . احوال پرسی کرد و داخل اتاقش رفت . سعید پرسید سارا کجا بودی ؟ سارا گفت بیرون بودم . مهندس از پایین به اتاق بالا امد . خوش امد گویی کرد و به اتاق خودش رفت . بوی تریاک بلند شد . از همتن تریاکهایی که در باغ می کشید . مشکل اداری در اداره کل داشت . دوستش مرده بود . مشکل اش حل نشد . به ده برگشتند. کل خاطرات حسین از مهندس همین ها بود . یکبار هم در روستا خبر ورشکستگی مهندس پیچید که حسین ان را رد کرد . و انگار در دلش نمی خواست که او ورشکست شود . در روستا دختر های خوب با جمال و کمال زیاد بودند . ولی روی هر کدام که دست می گذاشتند , پدر حسین یا مخالف بود یا با پدر ان دختر مشکل داشت .
البته خود حسین هم نمی خواست که نزدیک پدرش باشد و همیشه با هم مثل کارد و چنگال بودند . پدر حسین بنا بود . روزگار فقر و نداری بدی در روستا داشتند . لجباز و یکدنده هم بود . همه از او می ترسیدند . با خیلی ها به خاطر مسایل کوچک دعوا می کرد و ابروی خانواده را می برد . مرحوم مادر حسین چه دل و گوده ای داشت که یک عمر با همچنان دیوی زندگی کرده بود .
مادر حسین زن ساده و بی الایشی بود و به خاطر سید بودنش او را بی بی صدا می زدند . چقدر بنده خدا اصرار کرد که از همین قلعه زن بگیرد . پدر حسین مجلسی نبود و زیاد با مردم بر نمی خورد . اجتماعی نبود. مردم شناس هم نبود .
90/2/15
12:0 ص
<!-- /*
تازه دیر وز هم به پدر سارا زنگ زده بو د که جوابی نشنیده بود . دوباره به باغ –ویلا زنگ زده بود و با مادر سارا صحبت کرده بود . گمی هم چغلی سارا را پیش مادرش کرده بود . اما صحبت مادر سارا بیشتر برای اوردن بچه بود و حسین هم اب پاکی روی دست او ریخته بود و گفته بود که به داشتن بچه در این جامعه اعتقادی ندارد. مادر سارا گفته بود که به دلیل اینکه شما در کوچکی مشکل داشته بودید نباید یک بچه بیاوری ؟ ول یواقعا درد حسین ایا همین داشتن بچه بود ؟ او هم دیگر صحبتی نکرده بود . اصلا به این حرفها توجهی نداشت. او حالا خیلی جامعه اطراف خود را زیر ذره بین داشت و اوردن بچه را گناهی بزرگ می دانست والبته گاهی با خودش فکر داشتن یک کوچولو را در امریکا و یا اروپا داشت .
چراغ برق اتاق همین جوری صدا می کرد . لباس های زنش سارا , روی لحافها در اشکاف خانه ریخته شده بود . اینه هم روبروی حسین بود و او با تمام وجود می نوشت . انگار می خواست تما م سی و چندی سال عمرش را بر روی کاغذ بیاورد . نصف لیوان اب ریخت و به زور ان را قورت داد . عرق از سر و رویش می ر یخت . چند قطره هم روی کاغذ ریخت و ان را پاک کرد . یگ قطره هم تا وسط پیشانیش امد و در همان جا ماند . البته زنش گفته بود که تا شنبه یا یکشنبه می اید. ولی او هم دیگر به این زندگی امیدی نداشت .
دوباره حسین رفت توی فکر . ای کاش اصلا جواب را از مهندس نگرفته بود . کاش مهندس هم مثل حاج مجتبی توجهی به ما نمی کرد تا دممان را روی کولمان می گذاشتیم و به ده بر می گشتیم . مجتبی خوب ادم زرنگی بود . داماد مهندس بود . یعنی شوهر عمه سارا. ادم فهمیده ای بود . از ان رذل ها ی روزگار .یک شیطان تمام عیار. خدا پدرش را بیامرزد . اصلا نپرسید که تو کدام خر درس خوانده هستی . ولی مهندس سادگی کرد . اصلا فکر کرد ما هم پیشرفتی خواهیم کرد . با تمام وجود حسین فکر می کرد . مثل اینکه می خواست با امپول تمام زهر زندگی خود را بیرون بکشد . اخه بی شعور تو اگه با زهره هم -دختراقا مجتبی – عروسی می کرد ی همین وضع و یا شاید بدتر را داشتی. خدا به انها هم رحم کرد . اره انها هم وضعشان خوب بود ولی خسیس و گدا بودند . دوباره بلند شد و به اشپز خانه رفت . امشب خیلی خودش را سرزنش کرد . نمی توانست خودش را ببخشد . ارامش زندگی اش در این چند سال به هم ریخته بود . او برای زندگی کردن افریده نشده بود . همان باغ پسته ده برای تمام عمرش کافی بود . چه بهشتی داشت . چه تنهایی و چه سکوتی .
90/2/15
12:0 ص
<!-- /*
چشمهایش راکه در روی تخت بر هم می گذاشت , سی سال زندگیش پیش چشم هایش بود . واقعا این زندگی اش بود یا یک خواب طولانی . خیلی وقتها ارزو می کرد که ای کاش یک روز او را از این خواب طولانی بیدار کنند و بگویند که این زندگی نبوده و فقط رویا بوده است . تنها ارامشش در این سالهای اخیر نوشتن بود . می خواست بنویسد و این زندگی زهر الود و سمی را به روی کاغذ بیاورد .تمام دردها , رنج ها , تاریکی ها ی زندگی را که دیگران در ان سهم داشته اند را بنویسد .
ایا فقط می خواست یک اختلاف مزخرف زناشویی را بر روی کاغذ بیاورد . یک تضاد فرهنگی بین دو خانواده پولدارو فقیر . شهری یا روستایی . یا می خواست قلم مقدس را بر روی تمام زندگی هزاران ساله گذشته بکشد و انها را به تصویر بکشد . یا می خواست زندگی ای را به تصویر که همچون ابری تیره و تاریک تمام روزنه های زندگی را بسته بودند و او را در حبس جاودان قرار داده بودند . یا می خواست شاهکاری خلق کند و وجودش را قبل از مرگ , نشان دهد . بالاخره معلوم نبود چی می خواست بگوید . یا شاید زیر زنجیر سانسور بود و نمی توانست انچنان که دلش می خواست بنویسد . در افکار پریشانش اقیانوسی در تلاطم بود . کشتی کوچک زندگی اش در این تلاطم امواج , پناهگاهی نداشت .یا می خوست زندگی با یک دختر ترشیده بو گندو و زشت را به تصویر بکشد که زندگی او را دچار بحرانهای روحی و عاطفی کرده بود . دختری که عمری سی ساله را در حسرت شوهر مانده بود و حالا که چنین اقبالی نصیبش شده بود تا با یک دهاتی امل عروسی کند , می بایست تا تمام عقده ها و زهر این عقب ماندگی را برسر این شوهر بریزد و خود را تخلیه کند .
90/2/15
12:0 ص
<!-- /*
اخه پسر جان اینها لقمه شما نیستند . دختر شهر به درد شما نمی خورد . بیا از همین دهات خودمان زن بگیر . مگه همین دختر های قلعه چه عیبی دارند . در هر خانه چند تا دخترند هر کدام یک خانه زن . حسین خنده ای به صورت سید حسن کرد . سید حسن همان همسایه روبروی شان بود . چند دختر را شوهر داده بود . سمیه و فهیمه هنوز در خانه بودند . حسین احمق تر از این حرفها بود که به حرف کسی گو ش کند . اصلا گوشش بدهکار این حرفها نبود . فکر می کرد حرفها ی سید حسن و بقیه دهاتیها از روی حسادت بود . سید حسن خداحافظی کرد و رفت . زنها همگی خود را اماده کردند و به همراه عروس در مینی بوس نشستند . حسین خودش به همراه دوستش اقای نظری و همکار دیگرش اقای بیک قرار بود با پیکان اقای نظری به مشهد بروند .
البته خود حسین هم تمایل به گرفتن زن از دهات خودشان داشت و به هیچ کس هم ایرادی نمی گرفت. قانع , زودباور , دهن بین و ساده لوح بود . چند سالی هم که در شهر درس خوانده بود نتوانسته بود ان حماقت روستایی خود را کنار بگذارد . مگر همین دختر های ده او را نمی خواستند . ولی او اصلا توی این عوالم نبود . باید راه خود را می رفت . راهی که با فکر محدود و بسته خود و پدرش در ان پا گذاشته بودند و معلوم نبود به کجا ختم می شد . ساعت یک بعد ا ز ظهر خواهرش خدیجه که عروس ا قای شیخ محمد شده بود را با سلام و صلوات تحویل خانه انها د ادند . نهار را هم همان جا صرف کردند . زن اقای شیخ هم تحویلی از انها گرفت که نگو و نپرس . برنج های خالی را در پیش انها گذاشتند و گوشت ها را پیش اقوام خودشان گذاشتند . ظهر به خانه مهندس زنگ زدند . انها نهار تدارک دیده بودند . و از انها خواستند که به خانه انها بروند . خانه مهندس در بلوار وکیل اباد بود . شب را قرار گذاشتند تا به انجا بروند و در مراسم بله و برون شرکت کنند . تا شب به خانه خواهرش فاطمه رفتند . مرحوم عمه حور ی هم بود . حسابی دور هم صحبت کردند . پدر حسین هم یکبار با او بحث کرد . نزدیک بود مراسم را لغو کند و به قلعه برگردد. پول می خواست تا هدیه ای برای عروس بخرد . با وساطت عمه حوری و فاطمه خواهر بزرگ حسین پدرش کوتاه امد . همگی گفتند نیاز ی نیست تا شب اول که هنوز هیچی قطعی نیست چیزی بخرند . شب اول فقط برای صحبت کردن است . اگر نیازی بود یک تکه از زمین ده را پشت قباله می اندازیم . حسین بلند شد و قدمی در داخل خانه زد و دوباره تو فکر بود . ای کاش همان روز پدرش همه چیز را بهه هم می زد . از ان روز به بعد بر نگرانیهای او افزوده شده بود. ان شب انها به خانه مهندس رفتند . دو طبقه ویلایی در شهرک لادن مشهد . خانه را بلد بودند . چند شب پیش با پدرش به انجا رفته بودند . مهمانان انها همان عمه حوری , پدر حسین , فاطمه و همکاران او بودند . ساختمان مهندس شیک و تمیز بود . همگی با تعجب نگاه می کردند . تا بحال چنان ساختمان ویلایی ندیده بودند . وسط حال بزرگ , مبل و صندلی بود و اشپز خانه ان به طرز زیبایی با چوب تزیین شده بود . همه دختران مهندس و دو زنش مشغول اشپزی بودند .
90/2/15
12:0 ص
<!-- /*
ولی حالا چی ؟ دیگر اصلا نمی تواند فکرش را بکند . به ساعت نگاهی کرد . دو نصف شب بود . ارزو کرد ای کاش همیشه شب بود . در شب چه ارامشی بود . همه خواب بودند . ماه هم در اسمان می درخشید . زمین از تقلای بشر برای دغلکار ی و کلک و دزدی صاف بود . ریا و تزویر هم با ادمها خوابیده بود . ساعت موبایل را برای 5/6 صبح کوک کرد . همیشه نیم ساعت زودتر در مدرسه بود . در این ده سال خدمت حتی فکر از زیر کار در رفتن در فکرش نگنجیده بود . همه او را در مدرسه به خاطر دقیق بودن می ستودند . هر چند از فکر گذشته ها رهایی پیدا نمی کرد ولی به هر زوری بود باید به خواب می رفت . با خودکار پشت خود را خاراند. برق را خاموش کرد و روی تخت دراز کشید .
90/2/15
12:0 ص
<!-- /*
مدرسه ابتدایی را در قلعه تمام کرد . مدرسه حسین نزدیک خانه مادربزرگ سارا بود . ان زمان حسین گاهی انها را می دید که از مشهد به قلعه می امدند . مهندس با ماشینهای مدل بالا می امد . گاهی حسین از کنار ماشینها می گذشت و با حسرت به انها می نگریست . او نوه خاله مهندس بود ولی اصلا در روستا دیده نمی شد .
دوران ابتدایی و راهنمایی را در شهر نزدیک ده گذراند . درس خوبی داشت و و پس از گرفتن دیپلم به دانشگاه رفت. از مهندس چیز زیادی یادش نمی امد . چون مهندس چاه موتورهای اب را فروخته بود و به مشهد رفته بود .
خیلی ارزو داشت تا یکی از دختر های مهندس را بگیرد .این جور ی شاید می توانست با چسباندن خود به مهندس اعتبار نداشته و گم شده خودش را بدست اورد. در زمان فوت مادربزرگش مهندس برای تسلیت گفتن پس از چند روزی امد ولی حسین هم در خانه نبود .
همیشه یاد مادربزر گ در دل حسین بود . حسین بازیگوش بود و تمام ده را به هم می ریخت . فکر گرفتن دختر مهندس یک رویا بود برا ی حسین . حتی یکبار در کلاس اجتماعی دبیرستان , به فکر افتاده بود که اگر روزی دختر مهندس را بگیرد حتما سرگذشت مهندس را که چگونه پولدار شده بود را خواهد نوشت .
در عروسی های ده هم حسین با همین شوهر خواهر ش حسین شوری داشتند . البته او در عروسی ها دیده نمی شد و فقط چند نفر پولدار که در کنار مجلس بودند دایم مورد پرستش بودند . شاید هم به همین خاطر می خواست روزی خود را قابل احترام ببیند با خواندن درس و گرفتن لیسانس هم این مساله حل نشد .
90/2/15
12:0 ص
<!-- /*
ارامش و سکوت بود . نور چراغ برق داخل کوجه بر پرده سفید جلو پنجره می افتاد . داخل اتاقش روشن بود . هوا هم حسابی گرم بود . چند مرتبه بلند شد و سر یخچال رفت و اب سرد نوشید .
یک بطری برداشت و با لیوان در کنار تخت خود گذاشت . خانه در طبقه بالا و روبروی مدرسه بود . وسط شهر نبود و ارامش خوبی داشت . اتاق سه در چهار او یک تخت دو نفره , اینه و شمعدان و اشکاف لحافها را در خود جای داده بود . خودکار و دفتر هم با خود اورد تا اگر خوابش نگیرد شروع به نوشتن کند .
خیلی فکرش مشغول بود . تمام اتفاقات زندگی سی سال گذشته اش در جلوی چشمش رژه می رفتند . بخصوص این چند سال اخیر و مساله ازدواجش با دختر مهندس. تمام صحنه ها از جلو چشمش می گذشتند , انگار داشت فیلم زندگی خود را می دید . دایم خود را می خورد و سرزنش می کرد . اخه پسره نادان , مگر همان شب اول که با پدرت از دهات بلند شدی رفتی مشهد برای خواستگاری عقل و شعور نداشتی که داری چکار می کنی ؟ اصلا فرهنگ تو دهاتی امل به انها می خورد ؟ حال تو نفهمیدی پس پدرت که عمری ازش گذشته بود , 70 سال عمر داشت و تجربه کار با مهندس را هم قبل از انقلاب در جزیره کیش داشت . مگر او را نمی شناخت ؟ اصلا هما ن شب که به خانه انها رفتی با پدرت و تا سه نصف شب بیدار ماندی تا اقای مهندس از عیاشی و خوش گذرانی بیاید تا بلکه به توی احمق جواب بدهد , نفهمیدی که ادمی که تا سه نصف شب در باغهای مشهد با دوست و رفیقای خود ان هم در سن 60 سالگی دنبال عیاشی است , دخترش بدرد تو نمی خورد . لعنت بر شیطان . دوباره حسین بلند شد و به اشپز خانه رفت .
90/2/15
12:0 ص
<!-- /*
ابی خورد و دوباره زیر لحاف رفت . خوابش نبرد . دیر وقت بود . فقط صدای عو عو سگی از کوچه های دور شنیده میشد . دوباره غلطی زد و کلید ماهتابی بالای سرش را زد و ان را روشن کرد . شروع به نوشتن کرد . خیلی دلش میخواست سی سال زندگی در نداری و فقر و بیچارگی و درماندگی خود را بر روی کاغذ بیاورد . به اندازه یک قرن بر او گذشته بود . بر روی قلبش سنگینی میکرد . می خواست این دیوهای درونی اش را بیرون بریزد تا اسوده شود . باز دوباره در دلش اشوبی به پا شد . اخه بابای بدبختت سواد نداشت تو چی ؟ تو که درس خوانده بودی , سواد داشتی معلمم بودی و کتابخوان . اصلا تو را چه به زن شهر ؟ مگر در روستا زن قحطی بود؟ تو که اصلا زن نمی خواستی اصلا زن با روحیه ازاد تو سازگاری نداشت . باغ هم که داخل قلعه داشتی . پس چه مرگت بود که ان بیچاره پدرت را روانه خانه دختر خاله هاش وپسر خاله هاش کردی تا از دختر هایشان برای تو خواستگار ی کند . ان هم ادمهایی که به چشم حقارت به تو و ان بدبخت پدرت نگاه می کردند . اصلا تو می توانستی از پس دختر های انها بر بیایی .؟
باز دوباره تکانی خورد . بلند شد . مقداری اب نوشید . تنها بود . زنش 20 روز پیش رفته بود و بدون اجازه او صبح زود خانه را ترک کرد ه بود. به مشهد رفته بود و به باغ ویلایی پدرش رفته بود .
اخه بچه گدای دهاتی که سی سال از عمرت در گوشه ده در فقر و نداری و فلاکت گذرانده بودی , فکر کردی با یک لیسانس گرفتن می تونی دختر شاه پریان را هم بگیری ؟ تو را چه به یک دختری که یک عمر در رفاه و ثروت بوده ؟ اصلا نمی فهمی دی ؟ یا نمی خواستی بفهمی ؟ اصلا سارا می توانست که مزه فقر و نداری را بچشد . ؟ چرا دختر مردم را به خاک فلاکت و تباهی اند اختی؟
90/2/15
12:0 ص
<!-- /*
همه اقوام مهندس امده بودند . برادرش غلامعلی , که در ده هم کشاورزی داشت - اقا مجتبی , شوهر خواهر مهندس ,هادی , شوهر سیمین و اقا رضا باجناق بزرگ حسین. زن حاجی مجتبی , دخترخاله پدر حسین که هفته قبل برای خواستگاری دخترشان زهره رفتند و به انها جواب رد دادند . اصغر اقا -شوهر خواهر مهندس که در دهات انها معلم بود و الا ن چند سالی بود به شهر امده بود . سعید و ساسان برادر های سارا و تقریبا مجلس بدی نبود . زنها وسط حال نشستند . مردها پشت دیوار اشپزخانه نشستند . روبروی انها پله های طبقه بالا بود . دختر کوچک اقا رضا , وجیهه دایم از پله ها بالا و پایین می رفت . سه سال بیشتر ند اشت . دم در ورودی به طبقه اول دستشویی و حمام بود . سه اتاق خواب هم روبروی اشپز خانه بودند . در یکی از اتاق ها سعید می خوابید. سه شب پیش که حسین و پدرش برای گرفتن جواب از مهندس امده بودند در همان اتاق خوابیده بودند . عکسی هم از بچه گیهای سعید در اتاق بر روی دیوار نصب بود . کت قهوه ای بر تن داشت که دور تا دور گردنش را پوشیده بود . سعید تقریبا 40 سال داشت و مجرد بود . حسین و همکارانش در بالا نشستند . خواهر های سارا هم مشغول پذیرایی بودند . عمو غلامعلی هم پیش حسین نشسته بود و دایم از سارا و مهندس تعریف می کرد . واقعا حسین تا ان شب نمی دانست که برا ی ادمها ی پولدار مردم این جامعه چه دمی تکان می دهند . مهندس از اتاقش بیرون امد و در کنار راه پله ها نشست . همگی بلند شدند . حسین همین جوری که می نوشت عرق کره بود . بدنش مثل کوره داغ بود . مهندس با زیرشلواری ابی نشست . قد کوتاه , سبیل های سفید , صورت گرد و تپل و شکم گنده با ابروهای پیوسته و در هم کشیده . دستهایش را روی زانو هایش گذاشت . اقا مجتبی و هادی به دیوار تکیه کرده بودند . پسر عمه حسین –محمد رضا - هم با انها امده بود . دایم به میوه ها نگاه می کرد و می خورد یا از دیدن ساختمان مهندس در شگفت بود . اولین باری بود که پرتقالهای ملس و شیرین تامسون را می دید. اصغر اقا هم با ولع خاص میوه پوست می کند و با چاپلوسی حرفهایش را می زد و می خندید.
همگی با ولع خاص می خوردند و با نگاه امیخته با حسرت و حسادت به حسین نگاه می کردند .
90/2/15
12:0 ص
<!-- /*
حسین هم البته مثل باباش بود . منتهی این یک درس خوانده احمق بود . مگر سمیرا -دختر همسایه – چه عیبی داشت . یک خانه زن بود .
عشق مهناز هم که چند سالی در دلش افتاده بود . اولین عشق پاک زندگیش بود . عشق مهناز قابل پرستش بود . در همان روستایی که درس می داد , دانش اموز ش بود . عشق او در طول سالها بوجود امد و ریشه دواند د ر وجودش . عشق اسمانی تمام عیار . ولی انقدر نادان بود که عشقش را دلش نگهداشت و خفه کرد . بروز نداد . اصلا کور بود . دلش در خانه مهندس بود . به کسی جز انها فکر نمی کرد . اصلا برایش مهم نبود کدام یکی ؟ چند تا دختر چاق و تپل و سبیلو مثل مهندس . همین سارا خشک بود . چند خانم معلم را هم همکارانش پیشنهاد دادند ولی کو عقل ؟ عشق مهناز در ان جهنم دره هایی که تدریس می کرد برایش نور و روشنایی بود .
مهناز زیبا و خوش هیکل بود . باوقار و اصیل . باادب و فروتن. با تمام وجودش عاشق حسین بود . اخه چرا کسی را حداقل همان خانم مدیر مدرسه را برای خواستگاری مهناز نفرستادی ؟ فکر حسین تمامی نداشت . اسم مهناز , حتی پس از چند سال هنوز دلش را گرم می کرد . مگر مهناز چش بود؟ یک الهه زیبایی . تمام زندگیت را نور می داد . اصلا خدا درست کرده بود . به حرف خدا هم نکردی . ای کله شق. چرا در همان تابستان که به روستا برگشتی پدر و مادرت را به خواستگار ی مهناز نفرستادی ؟
از چی می ترسیدی ؟ یا عاشق ندیده نوه خاله های بابات بودی ؟ اونا حتما مثل بابات بودند . یا دلت می خواست اسم یک مهندس قلابی روی زندگیت سایه می افکند . ؟ برو سرت رابزن به سنگ دیوار اشپزخانه .
یا چون پدر سارا پول دار بود , انسان کامل زندگی بود و یک سوپر من در زندگی ات می شد . ؟ چرا به حرف پدرت گوش کردی ؟ چرا از اقوامش خواستگاری می کردی ؟ تو که با پدرت سر سازش نداشتی چطور می توانستی با اقوام او زندگی کنی ؟یا می خواستی بگویی که چون یک لیسانس داری , باید دختر رییس جمهور را بگیری ؟ فکر گذشته ها باز دوباره به جان و دل حسین افتاد . مغز کوچکش اصلا کار نمی کرد .
خود را نشناخته بودم . انسان شناس نبودم . اهل مشورت هم که اصلا و ابدا. مثل پدر مرحومم بود م . لجباز و یکدنده و لجو ج . این افکار داشت مثل سرطان بر تمام اعضای حسین می دوید .خوره ای بود بر جان و دلش . زخمهای زندگیش داشتند جا وا می کردند. سینه پر از دردش را داشت از تیرهای زهر دلخون صاف می کرد . باز روباره به یاد روز ی افتاد که می خواستند به خواستگار یدختر مهندس بروند . همان روز هم عروسی خواهرش خدیجه بود . می خواستند او را هم به مشهد ببرند . با مهندس هم قرار گذاشته بودند . حسین دم درب خانه ایستاده بود . مینی بوس هم کنا ر درب بود . زنها داخل می شدند .
سید حسن همسایه روبرویی انها از کوچه می گذشت . خبر ازدواج حسین با دختر مهندس هم در ده پیچیده بود . سید حسن با کلاه سبز و صورت گود افتاده جلو امد . با حسین احوال پرسی کرد . او را به کنار ترانز برق کشید و با هم گرم اختلاط شدند.
حسین هوشیار ساکن خراسان رضوی و شهر رشتخوار هستم . این وبلاگ را تقدیم تمامی علاقه مندان به صادق هدایت مینمایم . امیدوارم که از مطالب ان لذت ببرید.